سفارش تبلیغ
صبا ویژن

غـــــفـــلــــت

امام جماعت غصبی!

می گویند در جهنم مارهایی هست که اهالی محترم جهنم،از دست انها به اژدها پناه می برند!

وحالا من هم دچار چنین وضعیتی شده بودم.ان هم از دست یک جِغِله تُخس وَرپریده که نام با شکوه فریبرز را برخود یدک می کشید.یک نوجوان15ساله دراز بی نور که به قول معروف به نردبان دزدها می ماند.یادش بخیر.در حوزه که بودیم یک طلبه بود که انگار از طرف شیطان مامور شده بود بیاید و فضای آرام و بی تنش انجا را به جنجال بکشاند.اوهم اسمش فریبرز بود که به پیشنهاد استادمان شد:ابوالفضل!

قربان آقا ابوالفضل (ع)بروم.ان بزرگوار کجا واین ابوالفضل جعلی کجا؟کاری نبود که نکند.

از راه انداختن مسابقه گل کوچک تا اذان گفتن در نیمه های شب و به راه انداختن نماز جماعت بدون وقت.

بعد هم خودش می رفت در حجره اش تخت می خوابید و ما تازه شصت مان خبردار می شد که هنوز 2ساعتی به اذان صبح مانده است!

کاری نماند که نکند.از ریختن مورچه های اتشی در عمامه مان تا انداختن عقرب و رتیل در سجاده نمازمان.

درشیشه گلاب،جوهر می ریخت و وسط عزاداری و در خاموشی روی جمعیت می پاشید.

اما ابوالفضل جعلی در برابر کارهای این فریبرز خان،یک طفل معصوم و بی دست و پا حساب می شد.کاری نبود که فریبرز نکند.

مورچه جنگ می انداخت:به پای بچه های نماز شب خوان زلم زیمبو می بست تا نصف شب

که می خواهند بی سر و صدااز چادر بروند بیرون وضو بگیرند،سر و صداراه بیفتد.پتو رابه آستر و دامن بچه ها می دوخت:توی نمکدان تاید می ریخت و هزار شیطنت دیگر که به عقل جن هم نمی رسید.از ان بدتر،مثل کنه به من

چسبیده بود.خیر سرمان بنده هم روحانی و پیش نماز گردان بودم و دیگران روی ما خیلی حساب می کردند.اما مگر فریبرز می گذاشت؟

اوایل سعی کردم با بی اعتنایی او را از سر باز کنم.اما خودم کم اوردم،و او از رو نرفت.

بعد سعی کردم با ترش رویی و قیافه عصبی گرفتن دورش کنم:اما کودکی را می ماند که هر بی اعتنایی و تنبیه که از پدر و مادر می بیند،

به حساب مهر و محبت می گذارد.در اخر در تنهایی افتادم به خواهش و تمنا که تو را به مقدسات قسم ما را بی خیال شو و بگذار دردنیای خودم باشم.اما با پر رویی در امد که:حاج اقا،مگر امام نگفته پشتیبان روحانیت باشید تا اسیبی نبیند؟

خب من هم هواتو دارم که اسیبی نبینید!با خنده ای که ترجمه نوعی از گریه بود گفتم:برادر جان،امام فرموده اند پشتیبان ولایت فقیه

باشید،نه من مادر مرده!تو رو جدت بگذار این چند صباح مانده تا شهادت را مثل ادمیزاد سر کنم!

اما نرود میخ اهنین در سنگ!

در گردان یک بنده خدایی بود که صدایی داشت جهنمی،به نام مصطفی.انگار که صد تا شیپور زنگ زده را درست قورت داده باشد.

ارام و اهسته که حرف میزد،پرده گوشمان پاره میشد،بس که صداش کلف و زمخت بود.فریبرز،

مصطفی را تشویق کرد که الا و بالله باید اذان مغرب را تو بگویی!

مصطفی هم نه گذاشت و نه برداشت وچنان اذانی گفت که مسلمان نشنود و کافر نبیند!از الف الله اکبر تا اخر اذان،بند بند نمازگزاران

مقیم سنگری که حسینیه شده بود،لرزید.ان شب تا صبح دسته جمعی کابوسی دیدیم وحشتناک و مخوف!

تنها دو نفر این وسط کیف کردند.اقا مصطفی،اذان گوی شیپور قورت داده و فریبرز خان!

از ان به بعد هر کس که به فریبرز می خواست توپ و تشر بزند،فریبرز دست به کمر تهدیدش می کرد که:اگر یک بار دیگر به

پر و پایم بپیچی به مصطفی می گویم اذان بگوید!و طرف جانش را بر می داشت و الفرار!

مدتی بعد،صبح و ظهر و مغرب صدای رعب اور اذان اقای شیپور قورت داده قطع نشد!پس از پرس و جو  و بررسی های مخفیانه فهمیدم

که فریبرز به او گفته که حاج اقا از اذان گفتنت خیلی خوشش امده و به من سپرده به شما بگویم که باید موذن همیشگی گردان باشید!

و این یکی از برکان فریبرز بود که دامن ما را گرفت.مدتی نگذشته بود

که فریبرز یک بلند گوی دستی از جایی کش رفت و ان را به موذن بدصدا داد که بگذار عراقی ها هم از صدایت مستفیض شوند

این طوری حیفه!و از ان به بعد هر وقت که صدای اذان از بلند گو بلند می شد،نه تنها ما بلکه عراقی ها هم دچار جنون شده بودند!

گذشت و گذشت تا اینکه ان روز فرمانده لشکر به همراه چند مسئول نظامی دیگر به خط مقدم و پیش ما امدند.

قرار شد که نماز جماعت را باهم بخوانیم.مصطفی شیپور قورت داده مشغول بود و رنگ از صورت فرمانده لشکر و همراهانش پریده بود!

ما که کم کم داشتیم عادت می کردیم،فقط کمی گوشمان سنگینی می کرد و زنگ می زد!

عراقی ها هم مثل سابق دیگر جنی نشده و فقط چند تا توپ و خمپاره روانه خط ما کردند!

عبا و عمامه را گوشه سنگر گذاشتم و رفتم وضو بگیرم.بیرون سنگر فریبرز را دیدم که وضو گرفته و داشت به طرف سنگر حسینیه

می رفت.مرا که دید،سلام داد.جوابش را سر سنگین دادم.وضو گرفتم و برگشتم طرف سنگر.اما ای دل غافل.

خبری از عبا و عمامه ام نبود!هرجا که بگویید ،گشتم.اما اثری از عبا و عمامه ام پیدا نکردم.یکهو صدایی به گوشم خورد:

الله اکبر،سبحان الله.

برای لحظه ای خون در مغزم خشکید.تنها امام جماعت انجا من بودم!پس نماز جماعت چطوری برگزار می شد؟شلنگ تخته زنان دویدم

به طرف حسینیه.صف های نماز بسته ،همه مشغول نماز بودند.اول فکری شدم که بچه ها وقتی دیده اند من دیر کرده ام،

فرمانده لشکر را جلو انداخته و او امام جماعت شده.اما فرمانده که انجا در صف دوم بود!

با کنجکاوی جلوتر رفتم و بعد چشمانم از حیرت گرد شد و نفسم از تعجب و حشت بند

 امد.بله،جناب فریبرز خان عمامه بنده

بر سر و عبای نازنینم روی دوشش بود و جای مرا غصب کرده بود!

خودتا را بگذارید جای من،چه می توانستم بکنم؟سری تکان دادم.در اخر صف ایستادم و الله اکبر گفتم و خودم را به رکعت

سوم رساندم.لااقل نباید نماز جماعت را از دست می دادم ،نماز جماعتی که امام جماعتش عبا و عمامه

مرا کش رفته بود!

داوود امیریان-نشریه شماره 38،39امتداد"

 

پی نوشت1:به جبهه می روم به کوه ظفر،به صحرای عرفات،به منای حجاج،تا نفس به خدا مطمئن گردد...خدایا از تو میخواهم که نجات از خانه فریب دنیا را به من ارزانی بداری*"شهید نور علی یونسی"

پی نوشت2: اللهم احفظ و اید و انصر نائب المهدی(عج)امام الخامنه ای (مد ظله)...

پی نوشت3:اللهم عجل لولیک الفرج....


نوشته شده در یکشنبه 89/8/2ساعت 10:17 عصر توسط ضحی نظرات ( ) |


Design By : Pichak